معرفی نامه:
شبکه دوستان عزیز من از دید دیگران شبکه گسترده ای هست، ولی خودم اینطور فکر نمیکنم (البته از نظر تعداد درست میگن)، ولی دوست های نزدیکم تعدادشون خیلی کمه، بالاخره گاهی نیاز دارم که بدون ترس از قضاوت و دخالت و خوب و بد شدن و درست و غلط شدن و ... یکی رو داشته باشم یه درد دل کوچیکی باهاش بکنم، که همین الان که فکر میکنم هیچ کس تو ذهنم نیست، دوستان خیلی دوست دارن از من بشنون ... ولی از هر کدوم زوایای ظریف و تاریکی رو میبینم که به خودم میگم نه، ولش کن، به درد سرش نمیارزه، چه کاریه حالا، ... بی خیال ...
از طرفی چون به هر حال گوش شنوای خیلی از دوستان هستم، خیلی چیزا زا خیلی جا ها میشنوم، که موضوع حجاب از همین جا شروع میشه ...
سر یک کلاسی که الان اصلا تائیدش نمینم (ولی به یه بارش میارزید) دوستان زیادی پیدا کردم از دختر پسر و پیر وجوون ... خیلی از این دوستان در طول هفته باهام در تماسند و احوال پرسی و به قولی sharing داریم (همون درد دل خودمون) تو facebook هم که همه دوستان جمعند و زیر و پی زندگی همه قابل رویت و پی گیریه ...
دوست گلم (و) از خیلی وقت پیش در مورد مسائل کاریش باهام صحبت میکرد و تبادل نظر هائی با هم داشتیم. که معمولا شکایت بود
همکلاسی گل دبیرستانم (ق) رو دو سه هفته پیش تو یه رستوران تو خ پاسداران دیدم (گرد هم آئی هم دبیرستانی ها بعد از پانزده سال)
دوست گلم (ب) با (و) هنوز سر همون کلاسی که میرفتم میشینه و همکلاسین
من و (ب) گاهی پای تلفن sharing میکنم و ... تا اینجا همه چیز به نظر عادی میاد و اصل داستان از همین جا شروع میشه ...
یه روز وقتی با (و) میرفتم به سمت محل کار یکی از دوستان : (م)، (ب) زنگ زد که در مورد مشکلی که با دوستش داره با هم صحبت کنیم. صحبت من که تموم شد (و) و (س) (دوست دیگر و مشترک) مطالبی رو مطرح کردند که جالب بود. (س) پرسید: (ب) باهات یاره؟ گفتم نه، گاهی حرف میزنیم و درد دل میکنیم. (و) هم گفت که همکارش عکس (ب) رو تو فیسبوک دیده و از (و) خواسته که این دو تا رو با هم دوست کنه. اونم گفته میخوای بیا تو یه سمیناری ببینش، ولی بقیش با خودته.
منم چیزی نگفتم، تا وقتی که تلفنی با (ب) صحبت کردم و قرار شد یه برنامه با دوستان بچینیم گپی دور هم بزنیم. بلا فاصله (و) زنگ زد، وقتی گوشی رو برداشتم یه صدای آشنائی سلام کرد و از گرد هم آئی دوستان مدرسه که سه هفته پیش بود صحبت کرد. راستش کف کردم. دوست دبیرستانم (ق) یکی از شرکای شرکتی بود که (و) توش کار میکرد، و ما با هم کلی راجع به این آدم حرف زده بودیم. و از اون جالب تر این که این همونیه که از (ب) تو فیس بوک خوشش اومده .... جل الخالق، عجب دنیای کوچیکیه، و چقدر حجاب بین آدمهاست و بی خبریم یا خودمون رو به بی خبری میزنیم.
خلاصه کلی حال کردم با شبکه به ظاهر گسترده دوستانم. البته به (ب) هم ندا رو دادم که گوشی دستش باشه ;)
یه روز وقتی با (و) میرفتم به سمت محل کار یکی از دوستان : (م)، (ب) زنگ زد که در مورد مشکلی که با دوستش داره با هم صحبت کنیم. صحبت من که تموم شد (و) و (س) (دوست دیگر و مشترک) مطالبی رو مطرح کردند که جالب بود. (س) پرسید: (ب) باهات یاره؟ گفتم نه، گاهی حرف میزنیم و درد دل میکنیم. (و) هم گفت که همکارش عکس (ب) رو تو فیسبوک دیده و از (و) خواسته که این دو تا رو با هم دوست کنه. اونم گفته میخوای بیا تو یه سمیناری ببینش، ولی بقیش با خودته.
منم چیزی نگفتم، تا وقتی که تلفنی با (ب) صحبت کردم و قرار شد یه برنامه با دوستان بچینیم گپی دور هم بزنیم. بلا فاصله (و) زنگ زد، وقتی گوشی رو برداشتم یه صدای آشنائی سلام کرد و از گرد هم آئی دوستان مدرسه که سه هفته پیش بود صحبت کرد. راستش کف کردم. دوست دبیرستانم (ق) یکی از شرکای شرکتی بود که (و) توش کار میکرد، و ما با هم کلی راجع به این آدم حرف زده بودیم. و از اون جالب تر این که این همونیه که از (ب) تو فیس بوک خوشش اومده .... جل الخالق، عجب دنیای کوچیکیه، و چقدر حجاب بین آدمهاست و بی خبریم یا خودمون رو به بی خبری میزنیم.
خلاصه کلی حال کردم با شبکه به ظاهر گسترده دوستانم. البته به (ب) هم ندا رو دادم که گوشی دستش باشه ;)