چهارشنبه

آندم که حجاب ها برداشته شوند ... !!! (آخرین روز آبان خود را چگونه گذراندید؟)

معرفی نامه:
شبکه دوستان عزیز من از دید دیگران شبکه گسترده ای هست، ولی خودم اینطور فکر نمیکنم (البته از نظر تعداد درست میگن)، ولی دوست های نزدیکم تعدادشون خیلی کمه، بالاخره گاهی نیاز دارم که بدون ترس از قضاوت و دخالت و خوب و بد شدن و درست و غلط شدن و ... یکی رو داشته باشم یه درد دل کوچیکی باهاش بکنم، که همین الان که فکر میکنم هیچ کس تو ذهنم نیست، دوستان خیلی دوست دارن از من بشنون ... ولی از هر کدوم زوایای ظریف و تاریکی رو میبینم که به خودم میگم نه، ولش کن، به درد سرش نمیارزه، چه کاریه حالا، ... بی خیال ...
از طرفی چون به هر حال گوش شنوای خیلی از دوستان هستم، خیلی چیزا زا خیلی جا ها میشنوم، که موضوع حجاب از همین جا شروع میشه ...
سر یک کلاسی که الان اصلا تائیدش نمینم (ولی به یه بارش میارزید) دوستان زیادی پیدا کردم از دختر پسر و پیر وجوون ... خیلی از این دوستان در طول هفته باهام در تماسند و احوال پرسی و به قولی sharing داریم (همون درد دل خودمون) تو facebook هم که همه دوستان جمعند و زیر و پی زندگی همه قابل رویت و پی گیریه ...
دوست گلم (و) از خیلی وقت پیش در مورد مسائل کاریش باهام صحبت میکرد و تبادل نظر هائی با هم داشتیم. که معمولا شکایت بود
همکلاسی گل دبیرستانم (ق) رو دو سه هفته پیش تو یه رستوران تو خ پاسداران دیدم (گرد هم آئی هم دبیرستانی ها بعد از پانزده سال)
دوست گلم (ب) با (و) هنوز سر همون کلاسی که میرفتم میشینه و همکلاسین
من و (ب) گاهی پای تلفن sharing میکنم و ... تا اینجا همه چیز به نظر عادی میاد و اصل داستان از همین جا شروع میشه ...
یه روز وقتی با (و) میرفتم به سمت محل کار یکی از دوستان : (م)، (ب) زنگ زد که در مورد مشکلی که با دوستش داره با هم صحبت کنیم. صحبت من که تموم شد (و) و (س) (دوست دیگر و مشترک) مطالبی رو مطرح کردند که جالب بود. (س) پرسید: (ب) باهات یاره؟ گفتم نه، گاهی حرف میزنیم و درد دل میکنیم. (و) هم گفت که همکارش عکس (ب) رو تو فیسبوک دیده و از (و) خواسته که این دو تا رو با هم دوست کنه. اونم گفته میخوای بیا تو یه سمیناری ببینش، ولی بقیش با خودته.
منم چیزی نگفتم، تا وقتی که تلفنی با (ب) صحبت کردم و قرار شد یه برنامه با دوستان بچینیم گپی دور هم بزنیم. بلا فاصله (و) زنگ زد، وقتی گوشی رو برداشتم یه صدای آشنائی سلام کرد و از گرد هم آئی دوستان مدرسه که سه هفته پیش بود صحبت کرد. راستش کف کردم. دوست دبیرستانم (ق) یکی از شرکای شرکتی بود که (و) توش کار میکرد، و ما با هم کلی راجع به این آدم حرف زده بودیم. و از اون جالب تر این که این همونیه که از (ب) تو فیس بوک خوشش اومده .... جل الخالق، عجب دنیای کوچیکیه، و چقدر حجاب بین آدمهاست و بی خبریم یا خودمون رو به بی خبری میزنیم.
خلاصه کلی حال کردم با شبکه به ظاهر گسترده دوستانم. البته به (ب) هم ندا رو دادم که گوشی دستش باشه ;)

یکشنبه

حق !؟ حق چی کشک چی!؟

"حق هرگز با اکثریت نیست مگر اینکه رفتار اکثریت برحق باشد "


(دشمن ملت /هنریک ایبسن)

دوستيت را ابراز كن

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هايشان را بر روی دو ورق کاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترين چيزی که ميتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هايشان بگويند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنويسند .
بقيه وقت کلاس با انجام اين تکليف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحويل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های ديگر در مورد هر دانش آموز را در زير اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحويل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم اين زمزمه ها را از کلاس شنيد " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
ديگر صحبتی از آن برگه ها نشد .
معلم نيز ندانست که آيا آنها بعد از کلاس با والدينشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند يا نه ، به هر حال برايش مهم نبود .
آن تکليف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هايشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از يکديگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، يک سرباز ارتشی را در تابوت نديده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قيافه وبرازنده ای به نظر می رسيد .
کليسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود .
به محض اينکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، يکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسيد : " آيا شما معلم رياضی مارک نبوديد؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حاليکه کيف پولش را از جيبش بيرون می کشيد ، به معلم گفت :"ما می خواهيم چيزی را به شما نشان دهيم که فکر می کنيم برايتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتريادداشت که از ظاهرشان پيدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کيفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از ديدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام داديد متشکريم . همانطور که می بينيد مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرويی لبخند زد و گفت : " من هنوز ليست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای ميزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسيمان بگذارم . "
مارلين گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ويکی ، کيفش را از ساک بيرون کشيد وليست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" اين هميشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی ليستش را نگه نداشته باشد . "
معلم با شنيدن حرف های شاگردانش ديگر طاقت نياورده ، گريه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که ديگر او را نمی ديدند ، گريه می کرد .
سرنوشت انسانها در اين جامعه بقدری پيچيده است که ما فراموش می کنيم اين زندگی روزی به پايان خواهد رسيد ، و هيچ يک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
بياد داشته باشيد چيزی را درو خواهيد کرد که پيش از اين کاشته ايد

بيا تا قدر يكديگر بدانيم
كه تا ناگه زهمديگر نمانيم
كريمان جان فداي دوست كردند
سگي بگذار ما هم مردمانيم

جمعه

! ! ! ! ! ! !

در عجبم از این که . . . ! ! !
همون طور که نمیدونید این صفحه از صفحات اینترنت کاملا غیر انتفاعی، شخصی و خصوصیه
و از اونجائی که گاهی صفحات دیگه رو از همینجا باز میکنم ... به هر حال مشخص میشه که از این آدرس لینک گرفته
بگذریم، اهل فن خود ... قصه رو بلدن، و از وقتی از لینک یکی از دوستان از اینجا استفاده کردم، خلاصه آدرس ما رو یاد گرفته و هفته ای چهار - پنج بار به اینجا سر میزنه، نه که فکر کنی داره آمار میگیره ها ... !!! به مطالب پر مغر این بلاگ علاقه مند شده
خدا پدر reader و feeder رو هم بیامرزه که تا post میزارم 3min بعدش میاد یه سری میزنه ...
نوش جان


یاد من باشد تنها هستم

يادمان باشد از امروز جفايي نکنيم
گر که در خويش شکستيم صدايي نکنيم
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست
گر شکستيم زغفلت من و مايي نکنيم
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بي سرو پايي نکنيم...

چهارشنبه

FireWall ...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

دوشنبه

گفتگوی شتر و فرزندش

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

یکشنبه

فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست

فقر همه جا سر ميكشد
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا هم نيست
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند
فقر ، كتيبۀ سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود
فقر ، همه جا سر ميكشد
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است